هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

چند روز شلم شوربا!

یه روزایی توی زندگی هست، آدم میگه بذار خسته بشم، بذار پسرم اینقد نق به جونم بزنه و گریه کنه و شیر بخواد و نذاره بخوابم که نا نداشته باشم... ولی... ولی فقط سلامت باشه... خونۀ خاله ندا رفتیم... خیلی هم خوش گذشت... حموم چهل روزگی هم بسلامتی رفتیم... گل پسرم عاشق حمومه، به استثنای آب ریختن روی سرش منم رفتم پیش دکترم و معاینم کرد و تست پاپ اسمیر هم برام انجام داد... با اینکه حس عذاب وجدان از تنها بودن آقا هیراد داشتیم، ولی رفتیم مرکز خرید میرداماد که نزدیک مطب دکترمه... دو تا پالتو هم توی حراج اونجا برای خودم خریدم و دلی از عزا درآوردم! ولی بعدش انگار یه چیزی گم کرده باشیم سریع دربست گرفتیم و برگشتیم خونۀ مامان قشنگ... بازم یه شب دیگ...
25 بهمن 1392

یه روز خیلی برفی!

دیروز برای اولین بار تنها بودم... کل روزو! تا بابایی بیاد... از پریروز به مامان قشنگ گفتم که نمیخواد بیاد، بلکه یه محک خودمو بزنم، و ذوق اینم داشتم که فرداش و پس فرداش (یعنی امروز و فردا) می ریم خونۀ مامان قشنگ، پس انرژی بیشتری می تونم برای شما بذارم! خلاصه... از اونجایی که قوانین مورفی همیشه و همه جا حاضرن، از شبش شما بد قلقی کردی پسرم! یعنی اینقده توی خواب نق زدی، غر زدی و ما اصلا نفهمیدیم شما چیزیت هست یا نه! آخه فقط صدا داشتی تصویرت آروم بود! شب اصلا در واقع نتونستم بخوابم، خودتم بیشتر از 2 ساعت مستمر نخوابیدی... از صبحش که بابایی رفت دیگه کلا با گریه بلند شدی، هر کاری کردم آروم نمیشدی... فقط می تونستم بهت شیر بدم... هی چشمم به ساعت...
15 بهمن 1392

غصتو خوردم مادر!

سلام قند عسلم... الان که بغلت میکنم و سرتو می ذاری روی سینم و آروم میگیری انگار دنیا رو به من میدن... وقتی چشماتو میبندی و یعنی آرامش گرفتی و خوابت برده که دیگه هیچی... این مدت روزای بالا و پایینی داشتیم... سه شنبه صبح با بابایی شمارو آماده کردیم و با ساک بزرگ برای اقامت یک شبه در منزل مامان قشنگ راهی مطب دکتر شدیم... شما همین نشستیم توی ماشین خوابیدی، و من کلی ذوق کردم که ماشین سواری دوست داری... لااقل من و بابایی به مراد گشتولیمون می رسیم اینطوری! بعد توی مطب دکتر هم کم و بیش نق زدی ولی گریه نکردی... دکتر برات آزمایش خون نوشت و گفت چون زردی داشتی باید از نظر کم خونی بررسی بشی... بقیه موارد شما رو هم چک کرد ماشاالله قدت خیلی بل...
11 بهمن 1392

یک ماهگی

عزیزدل مامان و بابا... عشق و نفس ما... یه ماهه شدی گلم... خدا رو هزار بار شکر که شما توی زندگی ما هستی... بی نهایت می خوایمت... خدا حفظت کنه فدات بشم... ...
7 بهمن 1392

چه زود میگذره...

عشق من، نفس من... الان که بعد از کلی دنگ و فنگ، رضایت دادی بخوابی و توی گهوارت آروم گرفتی، و من که منتظرم بابا مهدی بیاد... و مامان قشنگ که به روال هر روز، به غیر از 5شنبه جمعه از صبح میاد و 5 عصر میره، و الان رفته، و و و... و من که غرق خاطرات یه ماه پیشم... که همین روز رفتیم خونه مامان قشنگ اینا... تا مستقر بشیم... برای پس فردا که شما میای به دنیا... آره پسر گلم... یه ماه به همین زودی گذشت! به مامان قشنگ که گفتم، گفت زود نگذشت، فقط چون خیلی درگیر بودی و سرتون گرم، اینطوری حس کردین... ولی واقعا، با اینکه شبا حداکثر خوابی که داشتیم 4 ساعت بوده و کل روز هم بیدار بودیم، اما خیلی زمان سریع رد شده... شما بزرگ شدی... تغییراتتو حس میکنم... دیگ...
5 بهمن 1392
1